۱۲ / ۳
جوياى تبريزى۱
تا به كى «جويا» غزل خواهى سرودن؟ زان كه نيستمطلبى جز منقبتگويى تو را از شاعرى
بِهْ كه باشى مدحْسنجِ آن كه بر خاك درشجبهه سايد هر سحرگه آفتاب خاورى
مسندآراى امامت ، مهدىِ هادى كه هستچون شه مردان به ذات او مسلّم ، سَرورى
آن كه گر سازند در ايّام عدل او ، به جاستاز پر شهباز ، تيرِ تركش كبكِ دَرى!
مىسزد در بحر بىپايان قدرش گر كندمهْ حبابى ، هاله گردابى ، فلكْ نيلوفرى
حكم خُردى گر نويسد بر بزرگان ، شوكتشمىكند نُه چرخ جا در حلقه انگشترى!
چون نباشد بر سر بازار محشر ، روسفيدهر كه چون مه گشت نور مهرِ او را مشترى
بر زمين زد شام عيد از ماه نو ، مضراب راحكم او چون زُهره را مانع شد از خنياگرى
غير آباى تو نشناسد كسى قدر تو راقيمت گوهر كه مىداند به غير از گوهرى؟
تا شدم در وصف رأى روشنت مِدحتْنگارمىكند هر نقطه در طومار شعرم ، اخترى
ديده او باد چون روى غلامانت سفيدباشد آن كس را كه از غير تو چشم ياورى
مدحِ مانندِ تويى ، نبوَد مجال چون منىكى تَواند داد «جويا» دادِ مِدحتگسترى؟
بِهْكزين پس منقبت را ختم سازم بر دعاتا مَلَك ، آمينسُرا باشد به چرخ چنبرى
تا ببخشد فيضِ آبادى ، بساطِ خاك رانقش نعلين تو ، يعنى آفتاب خاورى
خاك خوارى باد بر سر ، دشمن دين تو رادوستانت را بر اعداى تو باشد سَرورى .۲