۴ / ۳
عصمت پيامبران
۲۵۹. عيون أخبار الرضا عليه السلام - به نقل از على بن محمّد بن جَهْم - : به مجلس مأمون حاضر شدم، على بن موسى الرضا عليه السلام آن جا بود . مأمون به ايشان گفت: اى پسر پيامبر خدا! آيا شما نمىگوييد: پيامبران ، معصوماند؟ فرمود: «چرا» .
مأمون گفت: پس اين گفته خداى عزّ و جلّ چه معنا دارد: «آدم پروردگارش را نافرمانى كرد و گمراه شد»؟
امام عليه السلام فرمود: «خداى - تبارك و تعالى - به آدم عليه السلام فرمود: «تو و همسرت در اين باغ ، سكونت گيريد و از هر كجاى آن مىخواهيد ، فراوان بخوريد ؛ ولى به اين درخت ، نزديك نشويد» و بوته گندم را به آن دو نشان داد «كه از ستمكاران خواهيد بود». به آن دو نفرمود: از اين درخت و درختانى كه از جنس آناند ، نخوريد. آن دو هم نه به آن درخت نزديك شدند و نه از آن خوردند؛ بلكه از درخت ديگرى مىخوردند . چون شيطان آن دو را وسوسه كرد و گفت: «پروردگارتان شما را از اين درخت ، منع نكرده است» . شما را از نزديك شدن به آن نهى كرده ، نه از خوردن از آن ، «مگر براى اين كه مبادا دو فرشته گرديد يا از جاودانان شويد. سپس براى آن دو سوگند خورد كه من ، خيرخواه شما هستم» . آدم و حوّا ، پيش از آن نديده بودند كسى به خدا سوگند دروغ بخورد . «پس، آن دو را با فريب به سقوط كشانْد». آن دو به سوگند او به خدا ، اعتماد كردند و از آن درخت خوردند، و اين پيش از نبوّت آدم عليه السلام بود و گناه كبيره اى هم نبود كه به سبب آن ، سزاوار دوزخ شود ؛ بلكه از گناهان كوچكِ بخشودنى است كه بر پيامبران، پيش از نزول وحى بر آنان [و مبعوث شدنشان] ، جايز است. پس از آن كه خداوند متعال ، او را برگزيد و پيامبر قرار داد، معصوم بود و هيچ گناهى، از كوچك و بزرگ، از او سر نمىزد . خداى عزّ و جلّ فرموده است: «آدم پروردگارش را نافرمانى كرد و گمراه شد؛ امّا بعد ، پروردگارش او را برگزيد و توبهاش را پذيرفت و هدايت كرد». و فرموده است: «خدا، آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد»».
مأمون گفت: اين فرموده خداى عزّ و جلّ به چه معناست: «چون به آن دو فرزندى شايسته داد، در آنچه [خدا] به ايشان داده بود ، براى او شريكانى قرار دادند»؟
امام رضا عليه السلام فرمود: «حوّا از آدم ، پانصد شكم پسر و دختر زاييد. آن دو با خداوند عزّ و جلّ عهد كردند و گفتند: «اگر به ما فرزندى شايسته عطا كنى ، قطعاً از سپاسگزاران خواهيم بود» . «و چون به آن دو فرزندى شايسته داد» ، يعنى فرزندانى سالم و بدون عيب و مرض ، فرزندانى كه خدا به آن دو داد، دو گروه بودند: گروهى پسر و گروهى دختر. آن دو گروه در آنچه خداوند متعال به ايشان عطا كرد، برايش شريك قائل شدند و سپاسگزارش نشدند، چنان كه پدرشان سپاسگزار خداوند عزّ و جلّ بود. خداى - تبارك و تعالى - فرموده است: «خدا از آنچه با او شريك مىگردانند ، برتر است»».
مأمون گفت: گواهى مىدهم كه تو به راستى فرزند پيامبر خدا هستى. اكنون مرا از اين گفته خداى عزّ و جلّ در باره ابراهيم آگاه ساز كه :
«پس چون شب بر او پرده افكند، ستارهاى ديد. گفت: اين، پروردگار من است».
امام رضا عليه السلام فرمود: «وقتى ابراهيم از سردابى كه در آن مخفى شده بود، خارج شد، با سه گروه رو به رو گشت : گروهى [ستاره ]زهره را مىپرستيدند، گروهى ماه را مىپرستيدند و گروهى خورشيد را مىپرستيدند. «چون شب بر او پرده افكند» و زهره را ديد، به شيوه انكار و پرسش (استفهام انكارى) گفت: «اين، پروردگار من است». وقتى ستاره غروب كرد ، گفت: «من غروب كنندهها را دوست ندارم»؛ چون غروب كردن، از ويژگىهاى موجود حادث است ، نه قديم. «وقتى ماه را ديد كه آشكار شده»، باز به شيوه انكار و پرسش گفت: «اين، پروردگار من است». «چون غروب كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا راهنمايى نكند، هر آينه از گمراهان خواهم شد»؛ يعنى اگر پروردگارم مرا هدايت نكرده بود ، از گمراهان بودم. چون صبح شد «و خورشيد ، طلوع كرد»، باز به شيوه انكار و پرسش، و نه اِخبار و پذيرش ، گفت: «اين، پروردگار من است. اين، بزرگتر است» از زهره و ماه. «وقتى خورشيد غروب كرد»، خطاب به سه گروه پرستندگانِ زهره، ماه و خورشيد «گفت: اى قوم من! من از آنچه [براى خدا] شريك مىسازيد، بيزارم. من از روى اخلاص، پاكدلانه ، روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را پديد آورده است؛ و من از مشركان نيستم».
ابراهيم عليه السلام با سخن خود، در حقيقت، مىخواست بطلان دين آنان را روشن كند و برايشان ثابت نمايد كه آنچه ويژگى زهره، ماه و خورشيد را دارد، شايسته پرستش نيست ؛ بلكه پرستش، شايسته خالق آنها و خالق آسمانها و زمين است. اين، استدلالى بود كه خداوند به وى الهام كرد. همان گونه كه خدا مىفرمايد: «و آن، حجّت ما بود كه به ابراهيم در برابر قومش داديم»».
مأمون گفت: آفرين بر تو اى فرزند رسول خدا! حال مرا از اين فرموده خداى عزّ و جلّ آگاه ساز : «پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مىكنى؟ خدا گفت: مگر ايمان نياوردهاى؟ گفت: چرا، ولى تا دلم آرام گيرد»؟
امام رضا عليه السلام فرمود: «خداوند - تبارك و تعالى - به ابراهيم عليه السلام وحى كرده بود كه: «من از ميان بندگانم دوستى براى خود بر مىگزينم كه اگر از من بخواهد مردگان را زنده كنم، درخواستش را مىپذيرم». پس در دلِ ابراهيم عليه السلام افتاد كه او ، آن دوست است. لذا گفت: «پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مىكنى؟ خدا گفت: مگر ايمان نياوردهاى؟ گفت: چرا، ولى تا دلم آرام گيرد» نسبت به آفريدن. خدا فرمود: «پس چهار پرنده برگير و آنها را پيش خود ريز ريز گردان . سپس بر هر كوهى پارهاى از آنها را قرار ده . آن گاه صدايشان بزن . شتابان به سوى تو خواهند آمد و بدان كه خدا ، توانا و داناست». ابراهيم عليه السلام كركس و طاووس و اردك و خروسى گرفت و آنها را قطعه قطعه كرد و در هم آميخت . سپس بر روى هر كوهى از كوههاى پيرامونش - كه ده كوه بود - ، پارهاى از آنها را قرار داد و منقارهايشان را ميان انگشتان خود گذاشت . آن گاه ، آنها را به نامهايشان صدا زد و كنار خود ، مقدارى آب و دانه قرار داد . پس اجزاى هر يك از آن پرندگان به سوى هم به پرواز درآمدند تا آن كه بدنها كامل گشت و هر بدنى آمد و گردن و سرش به آن چسبيد. سپس ابراهيم عليه السلام منقارهايشان را رها كرد . همگى پرواز كردند و فرود آمدند و از آن آب نوشيدند و از آن دانهها چيدند و گفتند: اى پيامبر خدا! ما را زنده كردى، خدايت زنده كناد! ابراهيم گفت: اين خداست كه زنده مىكند و مىميرانَد و او بر هر كارى تواناست» .
مأمون گفت: بارك اللَّه به تو اى ابو الحسن! اكنون مرا از اين گفته خداى عزّ و جلّ آگاه ساز : «موسى ، مُشتى بدو زد و او را كشت . گفت: اين ، كارِ شيطان است»؟
امام رضا عليه السلام فرمود: «موسى عليه السلام وارد يكى از شهرهاى فرعون شد ، بى آن كه مردمش متوجّه شوند. بين مغرب و عشا بود . «دو مرد را در حال زد و خورد ديد ، يكى از پيروان او و ديگرى از دشمنانش بود . آن كه از پيروانش بود ، بر ضدّ آن كه دشمن وى بود، از موسى يارى خواست». موسى عليه السلام به فرمان خداوند متعال ، او را از بين بُرد . «به او مُشتى زد» و آن مرد ، مُرد . «موسى گفت: اين ، كار شيطان است» ، يعنى آن زد و خوردى كه ميان آن دو مرد واقع شد، نه كشتن او به وسيله موسى عليه السلام . او، يعنى شيطان ، «دشمنى گمراه كننده و آشكار است»».
مأمون گفت: پس معناى اين گفته موسى عليه السلام چيست: «پروردگارا! من بر خويشتن ستم كردم . پس مرا ببخش»؟
فرمود: «مىگويد: من با وارد شدن به اين شهر، خود را در موقعيّتى قرار دادم كه نبايد مىدادم ، «پس مرا ببخش» ؛ يعنى مرا از دشمنانت پوشيده بدار كه اگر به من دست يابند ، مرا مىكُشند . «خدا هم او را پوشانْد كه او پوشاننده مهربان است. [موسى ]گفت»«پروردگارا! به پاس نعمتى كه به من ارزانى داشتى»، يعنى نعمت قدرت به طورى كه با يك ضربه مُشت ، مردى را كُشتم ، «هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود» ؛ بلكه با اين قدرت و نيرو در راه تو مىجنگم تا خشنود شوى . «فردا صبح» موسى عليه السلام در شهر «بيمناك و نگران به سر مىبُرد كه ناگاه ، همان كسى كه ديروز از وى يارى خواسته بود، با فرياد از وى ، يارى خواست» در برابر مردى ديگر. «موسى به او گفت: به راستى كه تو در گمراهىِ آشكارى هستى». ديروز با يك نفر دعوا كردى و امروز با اين مىجنگى؟ حالا اذيّتت مىكنم . خواست او را بزند . «چون خواست آن را كه دشمن آن دو بود ، بزند» ، يعنى آن را كه از پيروانش بود، گفت: «اى موسى! آيا مىخواهى مرا بكُشى ، همان گونه كه ديروز ، آن يكى را كُشتى؟ تو مىخواهى در اين سرزمين فقط زورگو باشى و نمىخواهى از اصلاحگران باشى»».
مأمون گفت: خداوند از طرف پيامبرانش به تو جزاى خير دهد ، اى ابو الحسن! پس معناى اين سخن موسى عليه السلام به فرعون چيست: «آن كار را هنگامى مرتكب شدم كه از گمراهان بودم»؟
امام رضا عليه السلام فرمود: «چون موسى عليه السلام نزد فرعون آمد، فرعون به او گفت: «كار خود را كردى و تو از ناسپاسانى» نسبت به من. «موسى گفت: من آن كار را هنگامى مرتكب شدم كه از گمراهان بودم» ؛ يعنى راهم را گم كرده بودم و وارد شهرى از شهرهاى تو شدم . «و چون از شما ترسيدم، از شما گريختم، تا پروردگارم به من دانش بخشيد و مرا از پيامبران ، قرار داد» خداوند عزّ و جلّ به پيامبرش محمّد صلى اللّه عليه و آله نيز فرموده است: «آيا تو را يتيم نيافت و پناهت داد؟». يعنى: آيا تو را تنها نيافت و مردم را به سوى تو كشاند؟! «و تو را گم [نام ]يافت» ، يعنى نزد قومت ، مجهول القدر بودى «و هدايت كرد». يعنى آنها را به شناخت تو راهنمايى كرد «و نيازمندت نيافت و بى نيازت كرد». يعنى با مستجاب كردن دعايت ، تو را بى نياز ساخت .
مأمون گفت: بارك اللَّه به شما ، اى فرزند پيامبر خدا! پس معناى اين فرموده خداى عزّ و جلّ چيست: «چون موسى به معيادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت: عرض كرد: پروردگارا! خود را به من بنماى تا بر تو بنگرم . خدا گفت: هرگز مرا نخواهى ديد»؟ چگونه ممكن است كليم اللَّه موسى بن عمران عليه السلام نداند كه خداوند - تبارك و تعالى - قابل رؤيت نيست و چنين درخواستى از او بنمايد؟!
امام رضا عليه السلام فرمود: «كليم اللَّه موسى بن عمران عليه السلام مىدانست كه خدا ، بالاتر از آن است كه با چشم ديده شود؛ امّا چون خداوند عزّ و جلّ با او سخن گفت و از نزديك با وى نجوا نمود، نزد قومش باز گشت و به آنها خبر داد كه خداى عزّ و جلّ با وى سخن گفته و او را مقرّب داشته و با وى ، نجوا كرده است . گفتند: «ما هرگز به تو ايمان نمىآوريم» [و سخنت را باور نمىكنيم] ، مگر اين كه ما نيز مانند تو سخن او را بشنويم. قوم موسى عليه السلام هفتصد هزار مرد بودند. موسى عليه السلام از ميان آنها ، هفتاد هزار نفر را برگزيد . سپس از ميان آنها ، هفت هزار نفر را انتخاب كرد و باز از بين آن هفت هزار نفر ، هفتصد تن و از بين آن هفتصد تن ، هفتاد مرد را براى ميقات پروردگارشان برگزيد و آنها را به سوى كوه سينا برد و در پايين كوه ، نگاهشان داشت و خود ، بالاى كوه رفت و از خداوند متعال خواست كه با او سخن بگويد و سخنش را به گوش آن عدّه نيز برساند. خداوند متعال هم با موسى عليه السلام سخن گفت و آن عدّه نيز سخن خدا را از بالا و پايين و چپ و راست و پشتِ سر و پيشِ روى خود شنيدند؛ زيرا خداوند عزّ و جلّ آن [صدا ]را در درخت ، ايجاد كرد و از درخت ، پراكنده ساخت ، به طورى كه آنها صدا را از همه جهات شنيدند. امّا باز گفتند: «ما به تو ايمان نمىآوريم» و باور نمىكنيم كه اين چيزى كه شنيديم ، سخن خدا باشد ، «مگر اين كه خدا را آشكارا ببينيم». چون اين سخن عجيب را گفتند و [از پذيرش حق ]گردنفرازى و سركشى كردند، خداوند عزّ و جلّ صاعقهاى بر آنان فرستاد و به سبب ستمى كه كردند، صاعقه ، همه آنها را زد و مُردند.
موسى عليه السلام گفت : "پروردگارا! چون نزد بنى اسرائيل باز گشتم و گفتند: تو آنها را بُردى و كُشتى ؛ چرا كه در ادّعاى مناجات خدا با خود صادق نبودى، چه پاسخى به آنها بدهم؟!" . پس خدا ، آن افراد را زنده ساخت و آنها را به همراه موسى عليه السلام فرستاد ؛ امّا آنها گفتند: تو اگر از خدا بخواهى خودش را به تو نشان دهد تا به او بنگرى، خواهد پذيرفت . سپس تو به ما مىگويى كه خدا ، چگونه است تا ما او را به درستى بشناسيم! موسى گفت: "اى قوم من! خداوند متعال با چشم ديده نمىشود و چگونگى ندارد، بلكه از طريق نشانهها و علامتهايش ، شناخته و دانسته مىشود. گفتند: «سخن تو را باور نمىكنيم» ، مگر اين كه از او چنين درخواستى بكنى. موسى عليه السلام گفت: "پروردگارا! تو خود سخن بنى اسرائيل را شنيدى و تو صلاح آنها را بهتر مىدانى" . خداى توانا و بزرگ به موسى عليه السلام وحى فرمود كه: "اى موسى! آنچه را از تو خواستند ، از من بخواه . من هرگز تو را به سبب نادانى آنان ، مؤاخذه نخواهم كرد".
در اين هنگام، موسى عليه السلام گفت : «پروردگارا! خود را به من بنماى تا به تو بنگرم . خدا گفت: هرگز مرا نخواهى ديد ؛ ليكن به كوه بنگر، اگر در جاى خود قرار گرفت» . موسى عليه السلام در اين هنگام ، از كوه پايين آمده بود . «به زودى مرا خواهى ديد. پس چون پروردگارش بر كوه تجلّى نمود» ، به واسطه نشانهاى از نشانههايش «آن را ريز ريز ساخت و موسى ، بيهوش بر زمين افتاد و چون به خود آمد گفت: تو منزّهى! به سوى تو ، توبه كردم» ؛ يعنى از نادانى قوم خود به شناختى كه نسبت به تو داشتم ، باز گشتم «و من ، نخستين مؤمنانم» به اين كه تو ديده نمىشوى» .
مأمون گفت: آفرين بر شما ، اى ابو الحسن! اكنون مرا از اين فرموده خداى عزّ و جلّ آگاه كن : «آن زن ، آهنگ وى (يوسف) كرد و [يوسف نيز ]اگر برهان پروردگارش را نديده بود ، آهنگِ او مىكرد»؟
امام رضا عليه السلام فرمود: «آن زن (زليخا) ، آهنگ يوسف عليه السلام كرد و يوسف عليه السلام هم اگر برهان پروردگارش را نديده بود، همچون آن زن، آهنگِ او مىكرد؛ امّا او معصوم بود و معصوم ، نه آهنگ گناهى مىكند و نه مرتكب آن مىشود. پدرم از پدرش صادق عليه السلام برايم حديث كرد كه فرمود: "آن زن، تصميم گرفت انجام دهد و يوسف ، تصميم گرفت انجام ندهد"».
مأمون گفت: آفرين بر شما ، اى ابو الحسن! حال مرا از اين فرموده خداى عزّ و جلّ آگاه ساز: «و ذوالنون را [ياد كن ]آن گاه كه خشمگين رفت و پنداشت كه ما هرگز بر او قدرتى نداريم».
امام رضا عليه السلام فرمود: «مراد ، يونس بن مَتّى است كه بر قوم خود ، خشم گرفت و [از ميان آنها] رفت و «پنداشت» ، يعنى تعيين كرد «كه ما هرگز بر او تنگ نمىگيريم» ؛ يعنى هرگز روزىاش را بر او تنگ نمىسازيم. شاهدش اين فرموده خداست كه: «و امّا آن گاه ، او را گرفتار كرد و روزىاش را بر او تنگ نمود» ؛ يعنى او را در مضيقه و تنگىِ معيشت قرار داد . «پس در تاريكىها ندا داد» ؛ يعنى در تاريكى شب و تاريكى دريا و تاريكى شكم ماهى «كه خدايى جز تو نيست . منزّهى تو! من از ستمكاران بودم» ؛ زيرا چنين عبادتى كه در شكم ماهى فرصتش را برايم فراهم نمودى، ترك كردم. پس خداى عزّ و جلّ دعاى او را مستجاب كرد و فرمود: «اگر از تسبيح كنندگان نبود، قطعاً تا روزى كه برانگيخته مىشوند ، در شكم ماهى مىمانْد».
مأمون گفت: آفرين بر شما ، اى ابو الحسن! مرا در باره اين فرموده خداى عزّ و جلّ آگاه ساز : «تا هنگامى كه فرستادگان ما نوميد شدند و پنداشتند كه به آنان واقعاً دروغ گفته شده است، يارى ما به آنها رسيد» .
امام رضا عليه السلام فرمود: «خداى عزّ و جلّ مىفرمايد: «تا هنگامى كه فرستادگان نوميد شدند» ؛ يعنى از قوم خود، [نوميد شدند] و قومشان پنداشتند كه پيامبران ، دروغ گفتهاند، يارى ما به پيامبران رسيد».
مأمون گفت: آفرين بر شما ، اى ابو الحسن! مرا از اين فرموده خداى عزّ و جلّ آگاه ساز : «تا خدا گناهان قبل و بعد تو را ببخشايد».
امام رضا عليه السلام فرمود: «از نظر مشركان مكّه، گنهكارتر از پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله وجود نداشت: زيرا آنها [پيش از بعثت ]سيصد و شصت بت مىپرستيدند و چون ايشان ، آنها را به يكتاپرستى فرا خواند ، اين امر بر آنان سخت و گران آمد و گفتند: «آيا خدايان [متعدّد] را خداى واحدى قرار داده است؟ اين واقعاً چيز عجيبى است. و بزرگانشان روان شدند [و گفتند:] برويد و بر خدايان خود ، ايستادگى نماييد كه اين امر ، قطعاً هدف ماست. اين را در آيين اخير (مسيحيت) هم نشنيدهايم. اين ادّعا جز دروغبافى نيست» و چون خداوند عزّ و جلّ مكّه را براى پيامبرش فتح نمود ، به او فرمود: اى محمّد! «ما برايت فتح كرديم» مكّه را «فتحى نمايان تا خدا ، گناهان قبل و بعد تو را ببخشايد» ؛ يعنى همان چيزى را كه از نظر مردم مكّه به جهت دعوت تو به يكتاپرستى در گذشته و بعد از آن گناه به شمار مىآمد؛ زيرا برخى از مشركان مكّه اسلام آوردند، برخى از مكّه رفتند و كسانى از آنها هم كه باقى ماندند ، نتوانستند زمانى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله مردم را به يكتاپرستى فرا خوانْد، با آن مخالفت كنند . بدين سان با چيره آمدن پيامبر صلى اللّه عليه و آله بر آنان، اين گناه او از نظر آنان ، بخشوده شد» .
مأمون گفت: آفرين بر شما ، اى ابو الحسن! مرا در باره اين فرموده خداى عزّ و جلّ آگاه ساز : «خدا تو را ببخشد . چرا به آنها اجازه دادى؟» .
امام رضا عليه السلام فرمود: «اين از جمله آياتى است كه طبق ضرب المثل "به در مىگويم تا ديوار بشنود" ، نازل شده است. خداى عزّ و جلّ با اين آيه [در ظاهر ]پيامبرش را مخاطب قرار داده ، ولى [در واقع] مرادش امّت اوست. همچنين است اين گفته خداوند متعال: «اگر شرك ورزى، حتماً كردارت تباه مىگردد و مسلّماً از زيانكاران خواهى بود» و نيز اين گفته او: «اگر تو را استوار نمىداشتيم ، قطعاً نزديك بود كمى به سوى آنان متمايل شوى»».
مأمون گفت: درست گفتى ، اى فرزند پيامبر خدا . حال مرا در باره اين فرموده خداى عزّ و جلّ آگاه ساز : «و آن گاه كه به كسى كه خدا به او نعمت ارزانى داشته بود و تو [نيز ]به او نعمت داده بودى، مىگفتى: «همسرت را پيش خود نگه دار و از خدا پروا بدار و آنچه را كه خدا آشكار كننده آن بود، در دلِ خود نهان مىكردى و از مردم مىترسيدى، با آن كه خدا ، سزاوارتر بود كه از او بترسى»».
امام رضا عليه السلام فرمود: «پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله براى كارى به خانه زيد بن حارثة بن شراحيل كَلْبى رفت كه ديد همسر او مشغول غسل كردن است . به او فرمود: "منزّه است آن كه تو را آفريد!" و منظور ايشان از اين جمله ، تنزيه بارى تعالى از گفته كسانى بود كه مىگفتند فرشتگان ، دختران خدا هستند؛ زيرا خداى عزّ و جلّ مىفرمايد: «آيا پروردگارتان شما را به [داشتن ]پسران ، اختصاص داده و خود از فرشتگان ، دخترانى برگرفته است؟ حقّا كه شما سخنى بس بزرگ مىگوييد». پيامبر صلى اللّه عليه و آله هم وقتى آن زن را در حال غسل كردن ديد، فرمود: "آن كس كه تو را آفريده ، منزّه از آن است كه فرزندى داشته باشد كه نيازمند اين تطهير و غسل باشد". زيد كه به خانهاش برگشت، همسرش جريان آمدن پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله و گفتن جمله "منزّه است آن كه تو را آفريد" را برايش گفت. زيد ، متوجّه منظور ايشان از آن جمله نشد و خيال كرد كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله از زيبايى زن او خوشش آمده و اين جمله را گفته است. لذا نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمد و گفت: اى پيامبر خدا! زن من ، بداخلاق است و مىخواهم طلاقش بدهم. پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: «زنت را نگه بدار و از خدا بترس». البتّه خداى عزّ و جلّ قبلاً پيامبر صلى اللّه عليه و آله را از تعداد همسرانش و اين كه آن زن نيز يكى از آنهاست، آگاه كرده بود ؛ امّا ايشان ، اين موضوع را در دل پنهان داشته و به زيد نگفته بود و بيم آن داشت كه مردم ، زبان به عيبجويى بگشايند و بگويند: محمّد به غلام آزاد شده خود مىگويد: زن تو ، همسر من خواهد شد. لذا، خداى عزّ و جلّ اين آيه را فرو فرستاد: «و آن گاه كه مىگفتى به آن كسى كه خدا به او نعمت داده» ، يعنى نعمت اسلام را «و او به تو نيز نعمت داده بود» ؛ يعنى با آزاد كردنش «همسرت را پيش خود ، نگه دار و از خدا بترس، و آنچه را كه خدا آشكار كننده آن بود ، در دل خود نهان مىكردى و از مردم مىترسيدى با آن كه خدا ، سزاوارتر بود كه از او بترسى».
سپس زيد بن حارثه ، آن زن را طلاق كرد و پس از تمام شدن عدّه طلاق، خداى عزّ و جلّ او را به همسرى پيامبرش محمّد صلى اللّه عليه و آله در آورد در اين باره ، آيهاى فرو فرستاد و فرمود: «پس چون زيد از آن زن كام برگرفت [و او را ترك گفت ]وى را به نكاح تو در آورديم تا [در آينده ]در مورد ازدواج مؤمنان بازنان پسرخواندگانشان - چون آنان را طلاق گفتند - گناهى نباشد و فرمان خدا اجرا شود». و چون خداى عزّ و جلّ مىدانست كه منافقان از اين عمل پيامبر صلى اللّه عليه و آله زبان به عيبگويى خواهند گشود، اين آيه را فرو فرستاد: «و بر پيامبر ، در آنچه خدا بر او فرض گردانيده، گناهى نيست»».
مأمون گفت: سينهام را شفا بخشيدى ، اى فرزند پيامبر خدا! و آنچه را برايم مشتبه شده بود، روشن ساختى . خدا از طرف پيامبران و اسلام به تو جزاى نيك دهاد!
على بن محمّد بن جَهْم مىگويد: در اين هنگام ، مأمون براى نماز برخاست و دست محمّد بن جعفر بن محمّد عليهما السلام [عموى امام رضا عليه السلام ]را كه در مجلس حضور داشت ، گرفت. من هم به دنبال آنها راه افتادم. مأمون به او گفت: برادرزادهات را چگونه ديدى؟ محمّد گفت: عالم است، در حالى كه نديدهايم نزد كسى از اهل علم ، رفت و آمد [و شاگردى] كرده باشد. مأمون گفت: برادرزادهات از اهل بيت پيامبرى است كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله در باره آنان فرموده است: «نيكان خاندان من و پاكان از نسل من در كودكى ، بردبارترينِ مردماناند و در بزرگى ، دانشمندترينِ مردمان . پس به آنان چيزى ياد ندهيد؛ زيرا كه آنها از شما داناترند . شما را از مسير هدايت بيرون نمىبرند و به گمراهى در نمىآورند» .
[راوى مىگويد :] امام رضا عليه السلام به خانهاش باز گشت . فرداى آن روز ، خدمت ايشان رسيدم و سخن مأمون و پاسخ عمويش محمّد بن جعفر را به اطّلاع ايشان رساندم. امام عليه السلام خنديد و فرمود: «اى پسر جَهْم! گول سخنى را كه از او شنيدى، نخور. او به زودى مرا خواهد كُشت و خداوند متعال هم انتقام مرا از وى خواهد گرفت» .